Sunday, November 13, 2011

به من حق بده شب‌ها با کفش بخوابم



دو دست مشت شده تو
چشمهای رنگ پریدهٔ من 
 یک تراژدی بلاتکلیف یا یک عفونت روحی
وقتیاین بازی پوچ یا پوچ است 
به من حق بده شبها با کفش بخوابم

Saturday, October 1, 2011

حادثهٔ تکراری ،رنگ باختن ندارد

صنوبری که بعد هر پاییز ،بهار دیده که زرد نمیشود
 حادثهٔ تکراری، رنگ باختن ندارد
  روحم بعد از از هفت کره ادعای بکارت میکند
 وقتیمیبینم ، مردن که عادت مترسک شد دیگر هیچ گندم زاری تب نکرد!
میدانی برای دریا که، موج به موج مشت خورده، دیگر شبهای ماهزده هم آب از آب تکان نمی خورد.

Monday, September 26, 2011

چشم هايش دوباره سگ شده است

چشم هايش دوباره سگ شده است
تمام حرف هاي نگفته را هيسسسس ميكند
 سيگار در دستش، يك چشم را ميبندد
ان چشم را به عمق سكوتم هيز ميكند
........
 راستي اين حساسيت فصليست؟
 كاش فحش ميداد بهتر بود
 براي چشمهايي كه ميگفت، مي گويند، نفازولين تجويز ميكند
 خود را به خري زده يا من احمقم
 حالا كارد هم به استخوانم نميرود،گير ميكند
سيگارهم تمام شد فيلترش را فشار ميدهد، له ميكند
سياستش اينست ، هميشه لذتش را كه برد تحقيير ميكند